|
|
نوشته شده در یک شنبه 25 ارديبهشت 1390
بازدید : 2038
نویسنده : امير محمدي
|
|

يك داستان لطيف و عاشقانه به اسم رنگ عشق!

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »
***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست
***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي » __________________
دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم؛ چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن درآورم؛ نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم؛ دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی است !!...
زنده ياد قيصر امين پور
اين بار من يكبارگی در عاشقی پيچيده ام
اين بار من يكبارگی از عافيت ببريده ام
دل را ز خود بركنده ام با چيز ديگر زنده ام
عقل و دل و انديشه را از بيخ و بن سوزيده ام
ای مردمان ای مردمان از من نيايد مردمی
ديوانه هم ننديشد آن كاندر دل انديشيده ام
:: برچسبها:
رنگ عشق!! ,
|
|
|